گنبد فیروزه ای

باز....

روند کم حرف بودن من از دوران راهنمایی کلید خورد. وقتی بعد برگشت از سفر مشهد هر چی دیده بودمو میخ واستم تعریف کنم. اون آسمونی که توی شب دیده بودم، اون بیابون و کویری که بی انتها بود و ... اما با این مواجه شدم که " تو چقدر حرف می زنی"

دقیقا ساکت شدم و دیگه هیچی نگفتم.


بعد از تخته کردن وبلاگ هم که دیگه هیچی...


ملت (میدونم کیا) فکر میکنن وای این دختره ازدواج کرد، رفت، الان دیگه محل نمی ذاره، دیگه بامون حرف نمی زنه، دیگه کلاس می ذاره، دیگه دغدغه ش با ما فرق کرده و ....


می دونم دیگه. می شنوم. می فهمم. 


اما باید بگم کم حرفی من از این بابته که کمتر بد بگم! کمتر گله و شکایت کنم. یادمه وبلاگو سال 93 تعطیل کردم. یادش بخیر. قبلش چقدر حرف می زدم و بی پروا هر چیزی رو میگفتم. اما بعد تصمیم گرفتم خیلی چیزا رو نگم. 


راستش حدود دو سال پیش هم که شنیدم وقتی انسان با کسی درد دل میکنه خدا خطاب به بنده ش می گه دوست داری من هم عیوب تو رو به دیگران بگم سعی کردم این کارو بذارم کنار.


به هر حال این بود جریان کم حرفی و ننوشتن های من.


  • ۳۵۲ نمایش